سلام سلاااااااااااااااااااااام خوبید خوشید ؟؟؟هاهاها دلم حال میاد میمونید تو خماری اینا کپی بعدا از خاطرات خوشمان تعریف خواهیم نمود
لطفا لبخند بزنید
قدیما یکی تو زندگیم بود که همش بهم میگفت خانومم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اونم ناظممون بود
هی میگفت :
خانومم مقنعتو بکش جلو
خانومم ناخناتو کوتاه کن
خانومم شلوغ نکن
خانومم نزن رو میز
خانومم سیبیلات کو؟؟؟؟؟
اصن یاد این همه محبت که میفتم اشک تو چشام جمع میشه..
مــردی مــورچـــه ای را دیــد کــه در حــال کـنـدن خـاک زمـیـن بـود...
بــه مــورچــه گــفـت : چــه مـیـکـنـی ؟؟؟
مـــورچــه پــاســخ داد ...
.
.
.
.
دارم خـــونــه مـیـسـازم عـمـتـو نـاهـار دعـوت کـنـم دوتـایـی بـخـوریـم !!!
خـب مـورچـه هـا مـعـمـولا بـدلـیـل سنـگـیـنی آذوقــه ای کـه حـمـل
مـیـکـنـن اعـصـابـشـون درسـت حـسـابـی نـیـس,ازشـون سـوال نـپرسـیـد !!!
تـمـوم شـد شـب هـمـگـی بـخـیـر
روزی انوشیروان فرمان دادتا هر کس جمله حکیمانه ای بگوید به اوچهارصد سکه طلا بدهند .روزی در حالیکه از کنار مزرعه ای می گذشت پیرمرد نود ساله ای را دید که مشغول کاشتن نهال زیتون است .شاه جلو رفت واز پیرمرد پرسید ، نهال زیتون بیست سال طول می کشد تا به بار بنشیند وثمر دهد، تو با این سن و سال با چه امیدی نهال زیتون می کاری؟؟؟
پیرمرد لبخندی زد وگفت : دیگران کاشتند و ما خوردیم مامی کاریم تا دیگران بخورند .
سلطان از جواب پیرمرد خوشش آمدوگفت : واقعا جوابت حکیمانه بود و دستور دادچهارصد سکه طلا به او بدهند . پیرمرد خندید
شاه گفت چرا می خندی ؟؟؟
پیرمرد گفت : زیتون بعد از بیست سال ثمرمی دهد اما زیتون من الان ثمر داد،باز دستور داد چهارصد سکه دیگر به او بدهند
پیرمرد باز هم خندید ، انو شیروان گفت این بارچرا خندیدی؟
پیرمرد گفت : زیتون سالی یک بار ثمر میدهد اما زیتون من امروز دوبار ثمر داد ، مجددا دستور داد چهارصد سکه دیگر به او بدهند.
پیرمرد باز هم خندید
انــوشـیــروان گفــت: دسـتـه کـلـنـگ!!! مـرتـیـکـه "خـرْپـدر "دهــن خــزانـه کـشـور رو ســرویـس کــردی تــو, دیــگــه هــر چــی جـمــلــه هــم بــگـی گــوه هــم بـهـت نـمـیــدم "انـگـل اجـتـمـاعـی" هـرچـی مـیـگـم مـیـخـنده !!!
و دسـتــور داد سـربــازان بــه تـرتــیـب حـروف الـفـبـا سـکـه ها را در حـلـق پـیـرمـرد افـقـی فـرو کـنـنـد کـه دیـگران نـخـنـدنـد