دیشب با مامان و بابام رفته بودیم خونه ی خاله ام وقتی داشتیم بر میگشتیم در ماشینو که باز کردم دیدم اگه سوار شم در ماشین گیر میکنه به پیاده رو منم درو بستم دیدم بابام راه افتادن رفتند گفتم حالا میایستند ولی پا رو گذاشتند رو گازو رفتند من اول فک کردم دارن شوخی میکنن (سابقه ی اینجور شوخی ها رو داشتن )بعد گفتم حتما تو خیابون میایستند رفتم تو خیابون اثری از ماشین نبود(حسی که من اون لحظه داشتم حسی بود که کوزت وقتی تو جنگل بود داشت)خلاصه عاقا گفتم بهشون زنگ نمیزنم تا برسن خونه یه ریزه نگرانم شن
ولی بعد که دیدم خیابون خیلی خلوته (شهر ما از ساعت 8 به بعد شهر ارواحه) مجبور شدم زنگ بزنم (جالب ترین قسمتش اینه که وقتی زنگ زدم بابام فک کردن من رو صندلی عقب دراز کشیدم دارم اذیتشون میکنم میخواستن گوشیشون رو خاموش کنن ولی (خدا رو شکر)) جواب دادن خیلی ریلکس میفرمایند چیه....؟؟؟؟ میگم حس نمیکنید من تو ماشین نیستم .....!!:-O یه باره
گوشی را روم قطع کردن تهش اینکه بالاخره سوار ماشین شدم ولی مامانم میگفتن دیدم وقتی ما داریم حرف میزنیم تو وسط حرفمون پارازیت نمیندازی...من فک کردم میخوای مسخره بازی در بیاری حرف نمیزنی ...
من
مامانم
بابام
به بابام میگم بابا شما نباید یه نگا به پشت سرتون بندازید ببنید من هستم نیستم ....مردم نمردم دارم میمرم
بعد بابام با لحن خیلی شاکی میگن یعنی چه ؟! وقتی در ماشینو میبندی یعنی سوار شدی ......
من:
(این دفعه اولشون نبود سومین بار بود که منو جا می ذاشتن ) تا سه نشه بازی نشه
حس هم دردی با کوزت
ای خدا ننه بابای واقعی من کین ؟؟؟!!!! من طاقت شنیدن حقیقتو دارم...... بگو........ نکنه منو از بین گوریلا پیدا کردن به فرزندخوندگی پذیرفتن عایا...!